پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

خاطرات مهد

مادر شدن یعنی عشق....  عشق یعنی نیمه شب  تو خلوت و تاریکی دو تا چشم نگران بهت زل بزنه و وقتی دید کنارش هستی و آروم نوازشش میکنی یه لبخند بزنه و بازم بخواب بره عشق یعنی وقتی یه غریبه میبینه صورت کوچولوش و زیر گردنت قائم کنه و با دستاش محکم بغلت کنه و تند تند نفس بکشه عشق یعنی تو اوح گریه هاش وقتی صداش کنی پسرم. پسر قشنگم.یکی یه دونه ی مامان .  با اشک های رو صورتش بهت لبخند بزنه و دستاش و باز کنه تا بیاد تو آغوشت و عشق یعنی.........مادر شدن! عزیز دل مادر دلم این روزا اصلا طاقت دوریت رو نداره تا ظهر که میام مهد دنبالت همش تو خیالم بغلت میکنم و می بوسمت قلبم تند تند میزنه نفسم به شماره میفته اما دلم می خواد بد...
31 فروردين 1393

تولد یکسالگی عشقم

  بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک       میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس واسه...
21 فروردين 1393

اولین روز مهد رفتن پرهام جون

16 فروردین اولین روزی بود که پسرم رفتی مهد ولی متاسفانه 3 صبح همون روز به دلیل بی احتیاطی مامانی کلی بالا آوردی و صبح هم کمی  تب کردی حالت خیلی بد نبود برا همین با مامان جون رفتیم مهد من کمی وایستادم و بعد از اومدن مربیت رفتم اداره ولی مامان جون همون جا داخل مهد موند اولش خوب بودی ولی بعد که خوابت گرفته بود به دلیل اینکه تو سکوت عادت کردی بخوابی شروع به بیقراری کردی  بعد از کمی چرت زدن دیگه شروع به گریه کردن کردی برا همین مامان جون زنگ زد و گفت که خیلی گریه میکنی سریع اومدم دنبالت در اتاقتو که باز کردم و دیدم هق هق داری گریه میکنی دلم می خواست بترکه محکم تو بغلت گرفتمو بوسیدمت سریع آروم شدی اون روز 2 ساعت مهد بودی بردمت خونه بعد هم...
18 فروردين 1393
1